خاطرات فایدروسی

رقصنده با گرگ 1990

انسان ها چرا در این غارها زندگی می کردند؟ از چیزی می ترسیدند...؟ من نمی توانم... درک کنم. شاید آیندگان جواب این معما را بیابند...
آذوقه به اندازه کافی برای یک نفر دارم...
گرگ طی دو روز گذشته، حوالی بعد از ظهر، به من سر زده...

نه، صبر کن... تو احتایج به کمک داری، زخمی شدی...
در این منطقه گاومیشی وجود ندارد...
قرارگاه سدریک... خانه من است...
من گاومیش دیدم...
بخش وسیعی از زمین تا آنجا که افق ادامه داشت زیر و رو شده بود...
لاشه های گاومیش ها در تمام دشت پراکنده بود...
قلب من از دیدن این منظره فجیع... فرو ریخت...
در اینجا هر روز با یک معجزه به پایان می رسد...

چنین گفت جان دنبار

هیچ نظری موجود نیست: